کد مطلب:210510 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:202

ترجمه ی زخم
- شیرین كولیوند (موج)

مردی از دنیا تهی، زیر رگبار غم و باران، كوچه پس كوچه ها را، با گام هایش در می نوردید. دیوارها می خواندند با او كه از جنس آفتاب بود. عشق، جنس و رنگ پیراهن نمی شناسد!

خسته از لایه های گونه گون دردهای روزگار، نور می بخشید كوچه های سیاهپوش را. دست هایش ترجمه ی زخم عشق بودند و كفش و جامه اش، نشانه های قهرش با دنیا و ستم پیشگان شب پرست. با حضورش خرابه مان را روشنا می بخشید. برق این ظهور را در رؤیاهایم، در لحظه هایی كه دستی، شانه می كرد گیسوانم را، با روحم - هر چند كوچك بود - حس می كردم.

طعم نان و خرمایش را، بارها چشیدم. می دانستم گریه هایم را، مرهمی است. می دانستم شاهزاده ی غمخوارمان سالیان است كه با ما همنوا است؛ كه باز شبی دیگر خوابم برد و بزرگی دلش را ندیدم و



[ صفحه 104]



شاید سواد خواندن حضورش را نیاموخته بودم.

ششمین شاهزاده ی سلطنت خوبی، آن زمان، وسوسه یی در دل ها می انداخت. بعضی بهانه یی جز شاگردی اش را پیدا نمی كردند. تا ساعتی از بوستان لبانش و گلستان نگاهش گلی بچینند. اما ابرهای تیره یی آمدند و حجاب هایی شدند بر روی ماهش؛ سیم های خارداری پیرامون باغ وجودش.

دیگر كم تر می شد از سیب های درخت دانشش سبدی پر كرد؛ اما هنوز می شد با حرارت نفس هایش از دور، ویرانه مان را گرم، یا عطش دیدارش را كم كنیم.

ظلم دیوارها و حصارها كافی نبود؛ كه در شبی زیر رگبار غم و باران، روحش آسمان را از عطر خوش حضورش سرشار ساخت...

در این جا بود كه داستان طلوع و غروب مردی از جنس آفتاب از زبان پدرم - با اندوه - پایان یافت؛ مردی از دنیا تهی، كه زیر رگبار غم و باران، كوچه پس كوچه ها را با گام هایش در می نوردید...